مامان نرگس اغلب خاطرات زندگیشو تو موقعیت های مختلف برایم تعریف کرده، اون ضرب المثلهای زیادی هم بلده که تو هر وضعیتی حتماً یکی تو آستین داره که بگه و همه رو از خنده روده برکنه. از شما چه پنهان که بعضی شم بقول امروزیا کمی بی تربیتی یه و صد البته رسا و بهتر از صد جمله توضیحی.
یکی از ماجراهای جالبی که بارها ازش شنیدم و هیچ وقت هم از دوباره شنیدنش سیر نمی شم و همیشه برام مهیج و جالبه، وقایع دوران حاملگیشه که البته بنده تو شکمش در نقش جنین رل اول را بازی می کردم باعث ماجراها شدم و چنان با عشق و لذت همشو تعریف می کنه که سرجام میخکوب میشم و تو رویاهای بچگی ام فرو میرم و سعی می کنم حداقل یک لحظه هم شده توی دل مامانو حس کنم ولی نمی شه که نمی شه.
و اما ماجرای به دنیا اومدن من:
بابا رضا 28 ساله بوده که با مامان نرگس 17 ساله بعد از 2 سال عقد بستگی، عروسی می کنن. مامانم می گه: روز عروسی عموت پارچه قرمزی دور کمرم بست با کلی شعرهای محلی مبنی بر دعاهایی مثل 7 پسر بزایی و یه دختر و... و بعد پسر عمه ات رو که 5 ماهه بود بغلم دادند به شگون اینکه اولین بچه م پسر بشه و این طوری راهی خونه شوهرم کردند. 2 ماهی از ازدواجمون گذشته بود حامله شدم، حال به هم خوردگی های صبحگاهی و هوس های ترشی خوری کم کم نمایان می شد و مادرم هر وقت خونه اش می رفتم آش آلو و لواشکی بود که برام تهیه می دید. البته شوهرم هم گاه مخفیانه برام پسته و تن ماهی می خرید چون از مادر پدرشو و برادراش خجالت می کشید، اونا رو یواشکی به من می داد تا بخورم و حاملگی ام بخیر بگذره و یه روز مادر شوهرم فهمید و گفت: «چه شانسی، وقتی من حامله می شدم هر روز یه فصل کتک هم از شوهرم داشتم»
پدرم هر وقت منو می دید آیه های خاصی را تذکر می داد که بخونم مخصوصاً تو ماه چهارم یادمه سوره ای رو گفت که بخونم و دستمو رو شکمم بکشم، کاموای بافتنی خریده بودم و هر موقع، وقت داشتم برات کت و کلاه می بافتم و جورابهای جورواجور. مادرشوهرم دائم دعا می کرد که خدا یه پسر کاکل زری بده، من پسرزا بودم ودخترامم بچه اولشون پسر بوده و اینجور حرفا که دلم هری می ریخت که اگر دختر شد چی؟ و تو این میان حدس های اطرافیان دیدنی بود یکی می گفت: «خوشگل شدی پسره و یکی: آروم راه میره، دختره» و با چشم غره بزرگترا مخصوصاً مادر شوهرم روبرو می شد که می گفت: «خدا نکنه زبونتو به خیر بازکن پسره». شوهرم چیزی نمی گفت و وقتی ازش می پرسیدم می گفت: فرقی نمی کنه سالم باشه ولی می دونستم که دلش پسر می خواد واسه همین منم دعا می کردم بچه ام پسر به دنیا بیاد و پیش همه رو سفید شم.
یادمه مادرم چند تا کهنه دوخته بود و یه دست رختخواب و یک سرویس لباس نوزاد و چند تا لباس، ولی بابام بهش گفته بود لباسای دختر رو نبر براش، بچه پسره. هفت ماهم که شد سیسمونی رو آوردن و سی چهل نفر از زنای فامیل دعوت بودن برای دیدن وسایل. بعضی ها لب ورچیدن و نیشخند زدن و بعضی ها با هلهله و مبارکه. بعد دایره بود و شیرینی و میوه و چای. منم یه پیرهن قرمز قشنگی رو که دوخته بودم رو لباسم پوشیدم و اون بالای مجلس نشسته بودم و با دیدن وسایل دلم غنج می رفت.
بعد از چند روز تو خونه نشسته بودم که دیدم خواهر شوهرها و جاری هام دارن می خندن و می گن دختره، دختره و تازه فهمیدم که نمک به سرم پاشیدن و من بدون اینکه بفهمم به موهام دست کشیدم و اگه دماغمو می خاروندم حتماً تشخیص می دادن که بچه پسر خواهد بود.
به هر حال روز به روز شکمم بزرگتر می شد و مادرشوهر گاهی که سردماغ نبود تیکه می انداخت که چقدر می خوری دیگه نمی تونی راه بری دختر جان؟ و برای اینکه زیاد به چشم نیاد و خجالت نکشم پیرهن ها گشاده تر می شد. تا اینکه یه نصف شب کمردردها شروع شد و وقتی طاقتمو طاق کرد آقا رضا رو بیدار کردم و اونم مادرشو و تو راه مادرمو که خونه شون سر کوچه مون بود رو هم برداشتیم و راهی بیمارستان شدیم. مامای بخش تا رسیدیم گفت: بچه دم دمای صبح به دنیا می آد لباسمو عوض کرد و تحویل مادرم داد و منو با تخت بردن تو یه اتاق دیگه و...
حتی امروز که خودم مادر شدم باز از شنیدن این ماجرا به شوق میام چون خودم: سر کار با آرش آشنا شدیم و بعد از 5 سال وقتی من 31 سال داشتم و اون 33 سال ازدواج کردیم هر دو سر کار می رفتیم، بنابراین وقت چندانی نبود و همه مراسمو و ماه عسل خلاصه برگزار شد و ما شروع کردیم به زندگی مشترک. اغلب تا ساعت 6-5 سر کار بودیم و هر کی زودتر می رسید ظرفا رو می شست و خونه رو نظافت می کرد بعد از خرید ماشین ظرفشویی کارها کمتر شد و راحت تر. چند سالی گذشت و کم کم بزرگترا به پچ پچ افتادن که بابا شما بچه نمی خواید ما که نوه می خوایم و چشم غره های شوهرم و اخمهای من اونا رو ساکت می کرد. اصلا حوصله وق وق بچه نداشتم حیف نیست آدم پول زبون بسته رو خرج یکی دیگه کنه؟ وقتی می تونی باهاش مسافرت بری، مهمونی بدی و هزار تا کار دیگه، مگه دیوونه ای که وسط شب با گریه یه بچه بیدار شی و نتونی تا صبح کپه تو راحت بذاری.
بعد از چند سال دیگه خوشگذرانی های اول زندگی لطف و تازگی خود را از دست دادند و زندگیمان سرد و بی روح شده بود که کم کم نق نق شوهره هم شروع شد که داره دیر می شه دلم می خواد بچه م موقع قسم خوردن بگه به جون بابام نه به روح بابام و وعده وعیدها و التماس ها که برات ماشین می خرم، نصف شب ها خودم شیرشو درست می کنم، ال می کنم و بل می کنم. راستشو بخوایید خودمم به هوس افتادم.
بچه ها تو خیابون بزرگتر به چشمم می اومدن و خلاصه منم قانع شدم که: «دختر داره دیر می شه» و تصمیم گرفتم از دکتر ژنتیک و زنان مشاوره بگیرم و این اول ماجرا بود: آزمایش های بلندبالا و سونوگرافی و رژیم های غذایی شروع شدند و بالاخره بعد از یک سال دکتر زنان اجازه بارداری داد ولی حالا ترس من شروع شد نکنه منگل بشه؟ نکنه باهوش نباشه؟ اگه سبزه بشه چی؟ اگر شبیه خواهرشوهرم بشه چی؟ از همه بدتر بدنم بود که تازه رو فرم اومده بود و داشتم کلی پزشو می دادم ولی حرف از اینها گذشته بود و 4 سال بعد از ازدواج من حامله شدم.
بعد از 3 ماه همه حالت تهوع می گیرن ولی از اقبال بلند من تا فهمیدم حامله ام صبح ها آنقدر عق می زدم که یک ساعت دیرکارت اداره رو می زدم و دوماه بود که به خاطر تهدید به سقط دکتر استراحت مطلق داد. اونم به من که یه دقیقه تو خونه بند نمی شدم و همیشه یا سرکار بودم یا خونه دوست و رفیق یا با مادرم درخرید و رستوران. غرغرهایم به شوهرم بیشترشد: «همش تقصیر توئه من بچه رو می خوام چیکار»؟ و اون بدون هیچ واکنشی دست به کارشد هر روز چند تا سی دی فیلم های روز دنیا، کتاب های مورد علاقه ام، لپ تاپ و یک تلویزیون بزرگ برای اتاق خواب. چون اجازه نداشتم حتی بشینم.
یا مامانم روزا پیشم بود یا یه پرستار که می اومد و به کارام می رسید. روز به روز خلقم تنگ تر می شد و بهانه جویی هایم بیشتر. چهارماهه که شدم دکتر عکس سه بعدی از بچه گرفت برای اطمینان از سلامتی اش. عکس صورتشو که دیدم بهش علاقه مند شدم انگاری ماشاءا... شبیه خودم بود. قند توی دلم آب شد دکتر اجازه حرکت داد نه سرکار رفتن. باز جای شکرش باقی بود. خرید سیسمونی از مدتی قبل شروع شده بود. اتاق بچه رو کاغذدیواری کردیم و پرده های مناسب با رنگ دیوار صورتی انتخاب شدند. یادم رفت بگم بچه ام دختر بود، چیزی که من آرزوشو داشتم و کمی سگرمه های شوهرم تو هم بود و البته از ترس من به روی خودش نیاورد و وقتی به مادرش اطلاع داد: به شوهرم گفته بود: «سونوگرافی همیشه اشتباه می کنه من خواب دیدم پسره. منم گفتم: «به مامانت بگو بچه م دختره و اسمشم تیناست.»
همه مدت یا خونه خودمون بودم یا خونه مادرم. واقعا حوصله ام سر رفته بود. صدتا رمان خارجی خوندم همه سریالها رو می دیدم. خواهرم کانادا زندگی می کنه مدتی بود که ژورنال لباسها و وسایل نوزاد فرستاده بود. مقداریشو با مامان انتخاب کردیم و تیک زدیم یه ماه بعد وسایل به دستم رسید. چند روز با مامان وسایلو تو اتاق بچه چیدیم. دیگه اینقد گنده شده بودم که نمی تونستم راه برم صدرحمت به راه رفتن اردک. قیافه ام دیدنی بود. دماغم عین یه کوفته نه چندان کوچک، قرمز بود که سعی می کردم کمتر تو آینه نگاه کنم و ببینمش بدتر از همه موهام بود که دکتر منع کرده بود رنگش کنم سفیدا تو چشم هرکس و ناکسی می رفت و مادر شوهرم چند بار گفت: «خدا بدور ما وقتی جوون بودیم 5 تا نوه داشتیم حالا پیره زنا حامله می شن اینم از معجزات خداست». هفت ماهم که شد اجازه داشتم آرایشگاه بروم. بخودم رسیدم خریدهام شروع شد. چند لباس خواب برای بیمارستان و خونه چند لباس حاملگی برای گرفتن عکس دوران حاملگی، عوض کردن بعضی از وسایل و نظافت خونه از قبل به سفارش دوستام چند تا بیمارستانو چک کردیم تا اینکه تصمیم گرفتم تو یکیشون زایمان کنم. دکتر گفت: «چون سنم بالاست باید سزارین شم» ولی به اطرافیان گفتم: «سزارین بهتره و تصمیم گرفتم این کار رو بکنم». روز مقرر برای زایمان همراه خانواده راهی بیمارستان شدیم...
در دو داستانواره بالا اتفاقات فیزیکی به شکل یکسان طی شده به روز پایانی نزدیک می شویم ولی آنچه که این دو واقعه را با هم متفاوت می سازد، حال و هوای افراد و نوع نگرش آنها به قهرمان اصلی داستان است. در گذشته ای که کماکان همه به یاد داریم پروسه یاد شده به شکل طبیعی شکل می گرفت و مادر حامله با آرامش، ذوق و با کمترین دغدغه به ساده ترین نحو تدارک ورود کودک خود را برنامه ریزی می کرد خوردن انار و سیب برای زیبایی طفل، خرما برای خداجویی، کندر برای باهوشی و... خواندن آیات و دعاهای خاص مرسوم این دوران تقریبا عمومیت داشت و بالاخره فرزند درمنزل یا نزدیک ترین بیمارستان به دنیا می آمد. این روند نه ماهه اکنون باتغییرات بسیاری طی می شود که غالباً ماه ها قبل از آبستنی خانواده وبه خصوص مادر شروع به تدارک و پیش بینی های خاصی می کند و این ازویژگی های مختص جامعه ماست. همان گونه که خواننده محترم واقف است حتی در اروپا و آمریکا که مردمش از حد بالایی از رفاه، اطلاعات و بهداشت برخوردارند. زنان تا چند ماه بعد از حاملگی در سرکارهای خود مشغولند مضافاً ورزش ها و امور عادی و فعالیتهای زندگی طبیعی را پی می گیرند.
اما در ایران به ویژه در شهرهای بزرگ روز به روز بر تشریفات این دوران افزوده می شود مانند: مراسم ازدواج که عروس و داماد در مراحل عکاسی و فیلمبرداری در دشت و کویر و غیره گرفتار می شوند که گاهی به جشن عروسی نرسیده یا اگر می رسند در نیم ساعت پایانی مهمانی است، آن هم باز برای تمام کردن نمایش عکس و فیلم.
در دوران حاملگی نیز آن قدر ما دچار زوائد و تشریفات می شویم که اساساً جنین از یاد می رود .شاید کل این ماجرا برای فراموش کردن طفلی است که ناخواسته به دنیا می آید و جا را برای خوشی های کاذب ما تنگ می کند. بیایید صادقانه فکر کنیم چند درصد کارهایی که معمولاً در این دوران انجام می شود، ضروری و در جهت سلامت روانی والدین جدید و حفظ و پرورش بهتر کودک انجام می گیرد. سونوگرافی های متعدد، عکس های سه بعدی و چهاربعدی، آزمایشات متعدد از آب نخاع مادر، رژیم های غذایی برای حفظ وزن مادر، خرید دهها لباس نوزاد، تزیین های مختلف اتاق کودک، چندین تخت برای کودک 3 کیلویی با قد نیم متر در آپارتمان 70-60 متری، بازیهایی است که تنها برای نوازش و آرام کردن حس حقارت خود تدارک می بینیم والا کودک با برخورداری از حس شهودی خود با کمترین امکانات نیز می تواند از زندگی اش لذت ببرد. همان طور که خودمان در کوچه پس کوچه های محل با خاک بازی، لیله، خاله بازی و فوتبال کودکی کردیم و حال به بزرگسالی رسیده ایم. شاید بد نباشد به دنبال هر مد و رواج هر مراسم و تشریفاتی لحظاتی فکر کنیم آیا اینها با فرهنگ و ضرورتهای ما هماهنگ است یا فقط برای چشم و هم چشمی، کم نیاوردن پیش این و آن و تفاخر به این همه سختیها هزینه ها و اتلاف وقت ها تن می دهیم که اساساً شیرینی و حلاوت کودک در میان این اضطراب ها فراموش می شود. برداشت از فرهنگ ها، استفاده از فن آوری های جدید و برخورداری از رفاه و زیبایی های جهان، توصیه همه ادیان، مکاتب و اندیشه هاست ،ولی چگونه؟ و به چه بهایی؟
عقیله سلطانپور