شعر زیبا و غمگین
ارسال شده توسط سجاد در 89/9/29:: 2:5 عصرمرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود ودود
یا خزانی خالی از فریادو شور
مرگ من روزی فراخواهد رسید
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود ودود
یا خزانی خالی از فریادو شور
مرگ من روزی فراخواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچون روزهای دگر
سایه از امروز ها و دیروز ها
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمر های سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
خاک میخواند مرا هر دم به خویش
میرسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل بر روی گور غمناکم نهند
میرهم از خویش ومیمانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چو باد بان قایقی
در انتها دورو پنهان می شود
میشتابند ازپی هم بی شکیب
روزها ،هفته ها، ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره میماند به چشم راه ها
لیک پیکر سرد مرا
می فشارد خاک دامنگیر خاک
بی تو ،دور از ضربه های قلب تو
قلب من میپوسد آنجا زیر خاک
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم مشوید از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه ها و نام ها...